آن دم که باران می بارید و قطره های آن بر روی گونه ام مینشست تو را یافتم!

 

تو همان قطره بارانی بودی که بر روی چشمانم نشستی ، قطره ای پر از محبت و

 

عشق!

 

آن لحظه احساس کردم آن قطره ، قطره اشکم است که از چشمانم سرازیر شده !

 

اما آن یک قطره باران بود ، قطره بارانی که مرا عاشق کرد....

 

از آن لحظه هر زمان باران می بارید به زیر باران میرفتم بدون هیچ چتر و سرپناهی ...

 

باران می بارید و من خیس خیس در زیر قطره هایش می نشستم تا دوباره تو را

 

احساس کنم....

 

یک لحظه بغض گلویم را گرفت و قطره های اشک از چشمان سرازیر شد ....

 

قطره های اشکی که بوی باران میداد !

 

گویا یکی از آن قطره های اشک ، همان قطره باران بود که در چشمانم نشسته بود!

 

احساس کردم چشمانم عاشق شده اند ، عاشق باران و لحظه های بارانی...

 

حس غریبی بود .....

 

حسی که میگفت این قطره های اشک فرشته ایست که از آسمان بر گونه های من

 

میریزد....

 

یک لحظه چشمانم را به آسمان دوختم ، در میان شاخه های درختی که در زیر آن

 

ایستاده بودم تو نشسته بودی و چشمان خیست را به من دوخته بودی...

 

تو بودی که اشک میریختی و قطره های اشکت همراه با باران بر گونه های من

 

میریخت....

 

آری آن قطره از اشکهای تو بود نه از  قطره های باران!

 

آن زمان بود که عاشق باران شدم ، عاشق تو و لحظه های بارانی ....